زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

دل آدمی بزرگ تر از این زندگی است... و این راز تنهایی اوست

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

دل آدمی بزرگ تر از این زندگی است... و این راز تنهایی اوست

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

چشم ها را باید شست(1)

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۱۶ ق.ظ

در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای  بود که یک پسر و یک اسب داشت...

روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!

پیرمرد در جواب گفت:من نمیدانم خوش شانسی بوده یا بدشانسی فقط خدا می داند!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت...

این بار همسایه ها برای ابرازخوشحالی نزد پیرمرد آمدند و همگی گفتند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه با بیست اسب دیگر به خانه برگشت!

پیرمرد بار دیگر گفت:من نمیدانم خوش شانسی بوده یا بدشانسی  فقط خدا می داند!

فردای آن روز پسر پیرمرد حین تربیت اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست؛ همسایه هابار دیگر آمدند گفتند: عجب شانس بدی...

پیرمرد گفت: من نمیدانم از خوش شانسی بوده یا بد شانسی  فقط خدا می داند!

چند روز بعد نیرو های دولتی برای سربازگیری به روستا آمدند و تمام جوانان سالم روستا را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند ، پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد!!!

اینبار همسایه ها آمدند و همگی گفتند: 

ما نمی دانیم خوش شانسی بوده یا بد شانسی  فقط خدا می داند!


                                                با تغییر نگرش زندگیت رو شیرین کن...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی