زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

دل آدمی بزرگ تر از این زندگی است... و این راز تنهایی اوست

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

دل آدمی بزرگ تر از این زندگی است... و این راز تنهایی اوست

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

جور دیگر باید دید

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۴ ب.ظ

تنها بازمانده‌ی یک کشتی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد.

 

روزها افق را به دنبال یافتن کمک از نظر می گذراند اما کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از باد و باران محافظت کند و دارا یی های اندکش را در آن نگه دارد.
روزی که پس از پرسه روزانه و جستجوی غذا در حال برگشتن به کلبه بود با دیدن دود غلیظی که از آنجا بلند می شد با شتاب خود را به کلبه رساند و آنجا را در حال سوختن دید. همه چیز از دست رفته بود. در جا خشکش زد. از شدت خشم و اندوه فریاد زد:

«خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»

صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. خود را به سرعت به ساحل رساند و وقتی با ملوانان روبرو شد پرسید: «شما ها از کجا فهمیدید من اینجا هستم؟» ملوانان با تعجب جواب دادند: « خوب ما متوجه علایمی دودی که می فرستادی شدیم

با تغییر نگرش زندگیت رو شیرین کن...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی